[RB@Blog_Title]

گرگ و گوسفند

يكشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۰ ب.ظ
  • نویسنده :
  • بازدید : [۶۵۶] مشاهده
  • دسته بندی : دسته: داستان ,



روزی بود، روزگاری بود. گوسفند سیاهی هم بود. روزی گوسفند همان‌طوری سرش زیر بود و داشت برای خودش می‌چرید، یکدفعه سرش را بلند کرد و دید، ای دل غافل از چوپان و گلّه خبری نیست و گرگ گرسنه‌ای دارد می‌آید طرفش. چشم‌های گرگ دو کاسه‌ی خون بود.
گوسفند گفت: سلام علیکم.
گرگ دندان‌هایش را به هم سایید و گفت: سلام و زهر مار! تو این‌جا چکار می‌کنی؟ مگر نمی‌دانی این کوه‌ها ارث بابای من است؟ الانه تو را می‌خورم.
گوسفند دید بدجوری گیر کرده و باید کلکی جور بکند و در برود. این بود که گفت: راستش من باور نمی‌کنم این کوه‌ها مال پدر تو باشند. آخر می‌دانی من خیلی دیرباورم. اگر راست می‌گویی برویم سر اجاق (زیارتگاه)، تو دست به قبر بزن و قسم بخور تا من باور کنم. البته آن موقع می‌توانی مرا بخوری.
گرگ پیش خودش گفت: عجب احمقی گیر آورده‌ام. می‌روم قسم می‌خورم بعد تکه پاره‌اش می‌کنم و می‌خورم.
دوتایی آمدند تا رسیدند زیر درختی که سگ گلّه در آنجا خوابیده بود و خواب هفت تا پادشاه را می‌دید. گوسفند به گرگ گفت: اجاق این‌جاست. حالا می‌توانی قسم بخوری.
گرگ تا دستش را به درخت زد که قسم بخورد، سگ از خواب پرید و گلویش را گرفت





ادامه مطلب

نظرات ارسال شده

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی