[RB@Blog_Title]

شب به سان موهایت

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۰۲:۰۴ ب.ظ
  • نویسنده :
  • بازدید : [۱۳۹] مشاهده
  • دسته بندی : دسته: عاشقانه ,


شب
به سان موهایت
عجب در گیر می کند آدم را
دلت می خواهد
تا خود صبح
 بیدار باشی
و نگاهش کنی... 


ادامه مطلب

بابا داشت روزنامه میخوند

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ب.ظ
  • نویسنده :
  • بازدید : [۱۵۴] مشاهده
  • دسته بندی : دسته: داستان ,


بابا داشت روزنامه میخوند

بچه گفت: بابا بیا بازی!

بابا که حوصله بازی نداشت یه تیکه از روزنامه رو که نقشه دنیا بود تیکه تیکه کرد و گفت : فرض کن این  پازله…! درستش کن!

چند دقیقه بعد بچه درستش کرد

بابا با تعجب پرسید: تو که نقشه دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی؟!

بچه گفت: آدمای پشت روزنامه رو  درست کردم، دنیا خودش درست شد

آدمای دنیا که درست بشن، دنیا هم درست میشه


ادامه مطلب

وقتی تو لیوان

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۴۲ ب.ظ
  • نویسنده :
  • بازدید : [۱۶۱] مشاهده
  • دسته بندی : دسته: مطالب زیبا ,


وقتی تو لیوان بیش از حد آب بریزی که سرریز بشه
اونی که مقصره،
لیوان نیست
مقصر تویی!!!
که بیش از ظرفیتش بهش آب دادی
پس مراقب ظرفیت طرف های مقابلت باش
تا لبریزش نکنی.


ادامه مطلب

گاهی دلم هیچ چیز نمی خواهد

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۳۸ ب.ظ
  • نویسنده :
  • بازدید : [۱۹۷] مشاهده
  • دسته بندی : دسته: دلتنگی ,


گاهی دلم هیچ چیز نمیخواهد
جز گپ ریز ریز با مادرم
هی من حرف بزنم
هی او چای تازه دم بریزد،
هی چای ام سرد بشود
هی دلم گرم.
آنجا که چای ات سرد می شود
و دلت گرم
"خانه مادر است"


ادامه مطلب

مرد جوانی /داستان

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۳۶ ب.ظ
  • نویسنده :
  • بازدید : [۱۷۰] مشاهده
  • دسته بندی : دسته: داستان ,


مرد جوانی، از دانشکده فارغ التحصیل شد. ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.

بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی ناامید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که نام او روی آن طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت:
با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.

سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. مدتها در این فکر بود که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند روزی تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید.

هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاهی که ماشین مورد نظر او را داشت، به چشم می خورد. روی برچسب، تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است.



ادامه مطلب

هوای یکدیگر را داشته

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۱۲:۳۵ ب.ظ
  • نویسنده :
  • بازدید : [۲۲۱] مشاهده
  • دسته بندی : دسته: مطالب زیبا ,


هوای یکدیگر را داشته باشید...
دل نشکنید!
قضاوت نکنید!
هنجارهای زندگی کسی را مسخره نکنید!
به غم کسی نخندید!
به راحتی از یکدیگر گذر نکنید!
به سادگی آب خوردن بر دیگری تهمت ناروا نبندید!
و حریم آبروی دیگری را بدون اجازه وارد نشوید...

آدم‌ها، دنیا دو روز است!
هوای دل یکدیگر را بیشتر داشته باشیم...!

تا توانی دفع غم از چهره ی غمناک کن
در جهان گریاندن آسان است، اشکی پاک کن!


ادامه مطلب