- نویسنده :
- بازدید : [۵۷۴] مشاهده
- دسته بندی : دسته: دلنوشته ,
داخلِ کافه نشسته بودم
میزِ کنارى ام دختر و پسرى بودند،
که ناخواسته توجهم را جلب کردند
همدیگر را نگاه میکردند و کلامى بینشان رد و بدل نمیشد
بغضى که دختر داشت و هر لحظه منتظرِ شنیدنِ صداى انفجارَش بودم
و پسرى که بى تفاوت ترین آدمِ روى زمین بود
بالاخره قطره اى از چشمِ دختر جارى شد و
تمامِ پهناى صورتش را گرفت...
با صدایى لرزان
فقط یک جمله را تکرار میکرد؛
"تو قول داده بودى"
و در جواب فقط سکوت میشنید و سکوت!
از پسر بودنم بَدَم آمد
از اینکه به پشتوانه ى جنسیتشان،قولِ مردانه میدهند و
مثلِ بچه ها میزنند زیرَش
از اینکه گاهى چون نمیتوانند طرفشان را نگه دارند،
چون دوست داشتن بلد نیستند،
هى قول میدهند و قول میدهند و قول میدهند!